صائب تبریزی

این چه حرف است که در عالم بالاست بهشت؟

هر کجا وقت خوشی رو دهد آنجاست بهشت

باده هر جا که بود چشمه کوثر نقدست

هر کجا سرو قدی هست دو بالاست بهشت

دل رم کرده ندارد گله از تنهایی

که به وحشت زدگان دامن صحراست بهشت

از درون سیه توست جهان چون دوزخ

دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت

دارد از خلد ترا بی بصریها محجوب

ورنه در چشم و دل پاک مهیاست بهشت

هست در پرده آتش رخ گلزار خلیل

در دل سوختگان انجمن آراست بهشت

عمر زاهد به سر آمد به تمنای بهشت

نشد آگاه که در ترک تمناست بهشت

صائب از روی بهشتی صفتان چشم مپوش

که درین آینه بی پرده هویداست بهشت

حضرت مولانا

روزها فکر من اینست و همه شب سخنم

کـه چـرا غافـل از احـوال دل خـویـشـتنـ

از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود؟

به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا

یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم

جان که از عالم علوی است، یقین می دانم

رخت خود باز برآنم که همانجا فکن

مـرغ بـاغ ملـکوتم، نیـم از عالم خاک

دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم

ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست

به هوای سر کویش، پر و بالی بزنم

کیست در گوش که او می شنود آوازم؟

یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم؟

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟

یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی

یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان، تا در زندان ابد

از سرعربده مستانه به هم در شکنم

من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم

آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم

تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم

شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی

ولله این قالب مردار، به هم در شکنم

قیصر امین پور

خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن

ز غم‌های دگر غیر از غم عشقت رها کن

تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری

شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن

خدایا بی پناهم ، ز تو جز تو نخواهم

اگر عشقت گناهست ببین غرق گناهم

دو دست دعا فرا برده‌ام بسوی آسمانها

که تا پر کشم به باغ غمت رها در کهکشانها

چو نیلوفر عاشقانه چونان می‌پیچم به پای تو

که سر تا پا بشکفد گل ز هر بندم در هوای تو

بدست یاری اگر که نگیری تو دست دلم را دگر که بگیرد؟!

به آه و زاری اگر نپذیری شکست دلم را دگر که پذیرد؟!...

حضرت حافظ

در دايره قسمت ما نقطه تسليميم

لطف آن چه تو انديشي حکم آن چه تو فرمايي

من نور الهی هستم

چقدر این شعر به دل میشینه

آزاد شو از بند خویش

زنجیر راباور مکن

اکنون زمان زندگی ست

تاخیر را باور مکن

حرف از هیاهو کم بزن

از آشتی ها دم بزن

از دشمنی پرهیز کن

شمشیر را باور نکن

خود را ضعیف و کم ندان

تنها در این عالم ندان

تو شاهکار خالقی

تحقیر را باور نکن

بر روی بوم زندگی هر چیز میخواهی بکش

زیبا زشتش پای توست

تقدیر را باور نکن

تصویر اگر زیبا نبود

نقاش خوبی نیستی

از نو دوباره رسم کن

تصویر را باور نکن

خالق تو را شاد آفرید

آزاد آزاد آفرید

پرواز کن تا آرزو

زنجیر را باور نکن

خدایا شکرت بخاطر این شعر قشنگ

دوش دیدم که ملایک درِ میخانه زدند

گِلِ آدم بِسِرشتَند و به پیمانه زدند

ساکنانِ حرمِ سِتْر و عِفافِ ملکوت

با منِ راه نشین بادهٔ مستانه زدند

آسمان بارِ امانت نتوانست کشید

قرعهٔ کار به نامِ منِ دیوانه زدند

جنگِ هفتاد و دو ملت همه را عُذر بِنِه

چون ندیدند حقیقت رَهِ افسانه زدند

شُکرِ ایزد که میانِ من و او صلح افتاد

صوفیان رقص کنان ساغرِ شکرانه زدند

آتش آن نیست که از شعلهٔ او خندد شمع

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

کس چو حافظ نَگُشاد از رخِ اندیشه نقاب

تا سرِ زلفِ سخن را به قلم شانه زدند

حضرت حافظ

اشتباه از ما بود...
اشتباه از ما بود که خوابِ سرچشمه را در خیالِ پیاله می‌دیدیم
دستهامان خالی
دلهامان پُر
گفتگوهامان مثلا یعنی ما!
کاش می‌دانستیم
هیچ پروانه‌ای پریروز پیلگیِ خویش را به یاد نمی‌آورد.
حالا مهم نیست که تشنه به رویای آب می‌میریم
از خانه که می‌آئی
یک دستمال سفید، پاکتی سیگار، گزینه شعر فروغ،
و تحملی طولانی بیاور
احتمالِ گریستنِ ما بسیار است!

از: سید علی صالحی

هر کسی باید یه باباطاهر تو زندگیش داشته باشه که تو سختی ها و مشکلات بهش بگه :
گل سرخم چرا پژمرده حالی؟
بیا قسمت کنیم دردی که داری
بیا قسمت کنیم، بیشش به من ده
که تو کوچک دلی،طاقت نداری...

وحشی بافقی

دلتنگم و با هيچکسم ميل سخن نيست

کس در همه آفاق به دلتنگي من نيست

سکوت

یک لحظه ســـــــکوت ...

برای لحظه هایی که خودمان نیستیم

لحظه هایی هستند که هستیم

اما خودمان نیستیم

انگار روحمان می رود

همان جا که می خواهد

بی صدا ... بی هیاهو ...

همان لحظه هایی که راننده آژانس می گوید :

" رسیدین خانم "

فروشنده می گوید : " باقی پول را نمی خواهی ؟ "

راننده تاکسی می گوید : " صدای بوق را نمی شنوی ؟ "

و مادر صدا می کند : " حواست کجاست ؟ "

ساعت هایی که شنیدیم و نفهمیدیم

خواندیم و نفهمیدیم

دیدیم و نفهمیدیم

و تلویزیون خودش خاموش شد

آهنگ بار دهم تکرار شد

هوا روشن شد ... تاریک شد ...

چایی سرد شد ... غذا یخ کرد ...

در یخچال باز ماند و در خانه را قفل نکردیم

و نفهمیدیم کی رسیدیم خانه

و کی گریه هامان بند آمد

و کی عوض شدیم

کی دیگر نترسیدیم

از ته دل نخندیدیم

و دل نبستیم

و چطور یکباره آنقدر بزرگ شدیم

و موهای سرمان سفید

و از آرزوهایمان کی گذشتیم ؟ !

" یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم...

با نیمه عاشق‌ها ننشین

با نیمه عاشق‌ها ننشین....
به نیمه‌ رفیق ها اعتماد نکن....
نصفه‌نیمه زندگی نکن...
نصفه‌نیمه امیدوار نباش....
برای کسی که نصفه‌نیمه گوش می‌دهد نخوان....
نصف جواب را انتخاب نکن....
روی نیمه‌ای از حقیقت پافشاری نکن....
رویای نصفه نیمه نخواه...
تا انتهای سکوتت ساکت باش ...
و به حرف که آمدی ...
تمام حرفت را بزن. ...
سکوت نکن که حرف بزنی ...
و حرف نزن که سکوت کنی....
نصف، در واقع همان چیزی است ...
که تو را میان آشنایانت ...
غریب جلوه می‌دهد...
اگر رضایت داری کاملا راضی باش
و اگر نمی‌خواهی ...
کلا بگو من نمی خواهم...
خنده‌ی نیمه‌کاره، ...
یعنی به تعویق انداختن خنده....
دوست داشتن نصفه‌نیمه یعنی هجران.
رفاقت نصفه‌نیمه ...
یعنی بلد نبودن رفاقت...
نوشیدن نصفه‌نیمه ...
عطشت را کم نمی‌کند ...
و خوردن نصفه‌نیمه سیرت نمی‌کند.
راهِ ناتمام به جایی نمی‌رساندت.
زندگی نصفه‌نیمه ...
یعنی تو ناتوانی در زندگی کردن ...
و تو ناتوان نیستی..
تو کاملی عزیز من ...
تو کاملی و نه نصفی از هر چیزی....
تو به دنیا آمدی برای کامل زندگی کردن...
و نه زندگی در نصفه‌نیمه‌ها و ناتمام‌ها....
چیزی را دوست داری ...
با تمام وجودت به سمتش برو....
چیزی را نمی خواهی محکم بگو نه...

#جبران_خلیل_جبران

تولدی دوباره

امسال

چه تولد سوت و کوری...

شهر پر از غم...

پر از تنهایی...

پر از زندگی های نکرده...

پر از افسوس...

پر از خستگی و سکون...

و سکوتی مملو از فریادهای خفه شده!

انگار حال کسی خوب نیست...

به امید روزهای خوب 🤞

ماه من

چه کسی می‌گوید که غم آلوده وسرد است پاییز
یا که یادآور درداست پاییز ؛
دل من میداند که درختان بلند عاشق پاییزند،
من و این جنگل نارنجی برگ
زاده ي آبان همین پاییزیم
عاشق خنده پاییز به میلاد تنم
و چه زیباست که در این پاییز گل زیبای بهارت روید..

مهر از نیمه گذشت...

چه مهر بی مهری!

زن.زندگی.آزادی

به امید ایرانی شاد و آزاد✌

یکی باشه مثل مولانا دوستت داشته باشه اونجا که میگه :

فریدون مشیری

عباس معروفی پر کشید...

من از بی قدری خار سر دیوار دانستم

که ناکس کس نمی گردد از این بالانشینی ها

من از افتادن سوسن به روی خاک دانستم

که کس ناکس نمی گردد به این افتان و خیزان ها

دختری هستم


دختری هستم...

از جنس درختان پر بار...

از جنس آفتاب سوزان...

دختری هستم از جنس گرمای تابستان اما همچون پاییز رقصان...!

دختری هستم...

از دل بن بست های تنگ و تاریک...

در کوچه پس کوچه های این شهر بزرگ...

دختری هستم...

از طهران و کوچه باغ هایش... !

دختری هستم...

حساس و کمی زودرنج!

دختری سردرگم ...

و به دنبال کسی که هنوز نتوانستم پیدایش کنم...

به دنبال یاری هستم...

یاری باوفا و مهربان...

همچون قویی عاشق پیشه و متعهد...

خلاصه بگویم...!

دختری هستم پاییزی ولی از جنس تابستان؛ در کوچه پس کوچه های طهران؛ که در این شهر بزرگ یارش را گم کرده است...!

و با روزمرگی هایم زندگی را سر میکنم.

خدایا راضی ام به رضای خودت

🖤 روحت شاد استاد دلنشین و بااحساس 🖤

امروز نه آغاز و نه انجام جهان است
ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است

گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری
دانی که رسیدن هنر گام زمان است

آبی که بر آسود زمینش بخورد زود
دریا شود آن رود که پیوسته روان است

باشد که یکی هم به نشانی بنشیند
بس تیر که در چله این کهنه کمان است

از روی تو دل کندنم آموخت زمانه
این دیده از آن روست که خونابه فشان است

ای کوه تو فریاد من امروز شنیدی
دردیست در این سینه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن همه گفتند و نکردند
یارب چقدر فاصله ی دست و زبان است

خون می چکد از دیده در این کنج صبوری
این صبر که من می کن افشردن جان است

از راه مرو سایه که آن گوهر مقصود
گنجی است که اندر قدم راهروان است... 🖤

من چه میدانستم دل هرکس دل نیست!

ادامه نوشته

میروم آنجا که عشق حرمت دارد

گاهی باید رفت
و آنچه ماندنی‌ست را جا گذاشت.
مثل یاد
مثل خاطره
مثل لبـــخند،
رفتنت ماندنی و با ارزش می‌شود وقتی که باید بروی، بروی
و ماندنت پوچ و بی‌فایده‌ســت وقتی که نباید بمانی، بمانی...!

دلم اندازه حجم قفس تنگ است...

نمیدانم، که میدانی
که انسانم ، که انسانی
نمیدانم ، که میدانی
نگاهم را ، نگاهت زندگی بخشید
نمیدانم ، که میدانی
جهانم بی تو سنگین است و طوفانیست
دلم تنگ است، دلم تنگ است
دلم اندازه حجم قفس تنگ است
دلم در دست صیادی دل سنگ است
نه شوق بال و پر دارم
نه در دنیا توانم زیست
وفا اندر نگاه تو
چقدر پوچست و بی معنیست
چه پوچست زندگی بی عشق
چه پوچست زندگی بی یار
چه پوچست این دنیای لا کردار
به یک جُو هم نمی اَرزد
هر آنکس، در نگاهش
رنگ نامردی و نیرنگ است
دلش در سینه اش ،سنگ است
وفا اندر نگاهش سرد و بیرنگ است
نمیدانم ، نمیدانم
نمیدانم ؛ که میدانی
که انسانم
که انسانی

عقل و منطق یا احساس!

کم کم دارم تو زندگیم به این نتیجه میرسم که همیشه باید یجوری زندگی کنیم که احتمال هر چیزی رو از هرکسی تو هر شرایط و موقعیتی بدیم (چون واقعا هیچ چیزی از هیچ کسی دیگه بعید نیست) که اگه یه روزی خلافش بهمون ثابت شد تحت تاثیرش قرار نگیریم و اونقدر قوی باشیم که بتونیم طبق روال گذشته زندگیمون رو از سر بگیریم و ادامه بدیم.به نحوی که اصطلاحا نه خانی بوده و نه خانی اومده و رفته.درسته که کنار اومدن با بعضی مسایل برای ادم سخته ولی خب زندگی در گذر و هرچیزی باشه میگذره.چون بنظر من داشتن حساسیت بیش از حد تو هرچیزی کم کم برات تبدیل میشه به یه نقطه ضعف.و هرچی ادم حساس تری باشی اون نقطه ضعف هم هر روز بزرگ و بزرگتر میشه.تا جاییکه ممکنه اونقدر بزرگ بشه که دیگه زور خودتم بهش نرسه و دیگه نتونی خودتو ازش جدا کنی.و مساله ای که مهم اینه که دقیقا هم ادم از همین نقطه ضعفی که خودش برای خودش ساخته و اسیرش شده ممکنه اسیب ببینه ولو یه اسیب جدی و جبران ناپذیر...
 و همین مسایل باعث میشه تا مدت ها روح و روان ادم درگیر بشه.اونم شاید درگیر یسری مسائل بی ارزش یا پیش افتاده ولی متاسفانه کاملا تاثیرگزار تو زندگی روزمره مون!
و تا بخوای به خودت بیای و ریکاوری کنی و بشی همون آدم سابق خب طبیعتا زمان زیادی ازت گرفته میشه.
 پس واسه ارامش خودمونم که شده اولا باید تا حد ممکن از ادم های مخرب و سمی فاصله بگیریم یا اگه امکانشو داریم کلا از زندگی حذفشون کنیم و ثانیا تمرین کنیم و یاد بگیریم سطح انتظاراتمون از دیگران رو تا جای ممکن پایین بیاریم و هیچوقت اجازه ندیم که یسری مسائل بی ارزش زندگیمون و حالمون رو تحت شعاع خودش قرار بده.
که لازمه اش اینه که بتونیم سطح اگاهی و خودشناسی مون رو تا جایی ارتقا بدیم که اگه یه زمانی یه مسائلی برامون پیش اومد و احساس کردیم که داریم آزار میبینیم دیگه مقاومتی نکنیم.از قانون پذیرش استفاده کنیم و تا جای ممکن باهاش کنار بیایم.
یا در نهایت اگه دیدیم توانایی پذیرشش رو نداریم در کمال قدرت میبایست رهاش کنیم.
 حالا این رهایی شامل هر چیزی یا هرکسی که تو زندگیت عامل برهم زننده ارامشت شده میشه.
پس هروقت تو زندگیت احساس کردی که دیگه حال دلت خوب نیست بگرد و اون عاملش رو پیدا کن و فقط فقط رهاش کن و تمام...
 به قول دوستی زندگی رو هرجوری بگیری میگذره پس بهتره زیاد سختش نکنیم و لحظاتمون رو به بهترین شکل ممکن زندگی کنیم  تا در اینده ای نه چندان دور هیچوقت در حسرت این لحظات سپری شده مون نباشیم.
زهرا

۳ مردادماه ۱۴۰۱

خستم...

این‌جا مقصد نیست. آغاز هم نیست. فقط گریزی‌ست برای حرف زدن با خودم، با خودش. با کسی که همواره در من است و با من نیست، و از این روست که "او" خطابش می‌کنم.
تکه‌ای هستم جدا شده از چیزی که نمی‌شناسمش. تبعید شده‌ام به زمین انسان‌ها. سیاره‌ام مدت‌هاست که فراموشم کرده است. لااقل بر من بتاب، تا بی‌تابی‌هایم را در تابش خودت ببینی...

 #آنتوان_دوسنت_اگزوپری