!!! می خور که شیخ و زاهد و مفتی و محتسب , چون نیک بنگری همه تزویز می کنند !!!
خدایا شکرت بخاطر حال خوب الانم ❤
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۴۰۱/۰۴/۲۱ ساعت 3:37 توسط زهرا
|
دست سردت را رها کردم تو عاشق نیستی
تکیه کردن روی دیواری که می لرزد خطاست..
+ نوشته شده در جمعه ۱۴۰۱/۰۴/۰۳ ساعت 22:50 توسط زهرا
|
موجودی هستم زمینی. ولی نه بی رگ چون سیب زمینی. همه چیزم معمولی است من به دنبال نگاهی هستم که مرا از پس دیوانگیم میفهمد من نه عاشق هستم ونه محتاج نگاهی که بلغزد بر من من خودم هستم و تنهایی و یك حس غریب كه به صد عشق و هوس می ارزد من خودم هستم و یک دنیا ذکر که درونم لبریز شده از شعر حقیقت جویی ... بیشمارند، آنهایی که نامشان آدم است، ادعایشان آدمیت،کلامشان انسانیت،رفتارشان صمیمیت... حال ... من دنبال یکی می گردم که،نه آدم باشد،نه انسان نه دوست و رفیق صمیمی،تنها صاف باشد و صادق .پشت سایه اش، خنجری نباشد،برای دریدن. هیچ نگوید،فقط همان باشد که سایه اش می گوید ''صاف و یکرنگ''
*** اگر روزی دلم گرفت یادم باشد که خدا با من است، که فرشته ها برایم دعا میکنند، که ستاره ها شب را برایم روشن خواهند کرد. یادم باشد که قاصدکی در راه است، که بهار نزدیک است، که فردا منتظرم می ماند، که من راه رفتن می دانم و دویدن، و جاده ها قدم هایم را شماره خواهند کرد. اگر روزی دلم گرفت یادم باشد که خدای من اینجاست همین نزدیکیها، و من، تنها نیستم .............................................
در مقابل دروازه های بهشت تو ایستاده ام در شبی سرد و ظلمانی فریاد می کنم: بگذار داخل شوم دست هایم یخ زده پاهایم توان رفتن ندارند سالها دویده ام بی لحظه ای آسایش به سوی تو به سوی بهشت تو باز کنید پشت در ماندن, بس است کلید را در دستم گذاشتی هنگامی که همه چیز گم شده بود در تاریکی ، در سرما و در رنج گفتی: فقط عاشق باش گفتم: چگونه نشان دهم که عاشقم؟ گفتی: به نماز بایست گفتم: شوخی می کنی چند کلمه عربی چه دردی دوا می کند گفتی: درد بی کسی را درد تنهایی را درد زیستن را و به نماز ایستادم و دو بال بر تنم رویاندی و شادی بر دلم نشاندی و خورشید در آسمان تیره و تارم بالا رفت آنقدر بالا که حالا بجز روشنایی چیزی نیست نه تاریکی، نه سرما همه عشق، همه گرما و می سوزم، آتش گرفته ام درهای بهشت را باز کنید و گرنه از دیوار می آیم .............................................
فرقی ندارد کدام درست است
سیب یا گندم
اما من سیبم
سیب سرخ بهشت
میوه ی ممنوعه
نزدیک نشو! دست نزن! قهر خدا نزدیک است
تبعیدت میکنند جایی که خدا برای هیچکس نخواهد
ته قلب هایشان
که معلوم نیست چه در آن نگهداشته اند
.............................................
"من" یک دختر اما "خودم" هستم
صبور و عجول! سنگین، مغرور با پیچیدگی ساده!
فراری از دختران آهن پرست و پسران مانکن پرست
و برای آنان که چهره های رنگ شده را می پرستند
نه سیرت آدمی هیج ندارم
حوالی من برایشان توقف ممنوع است...
ولی برای کسانی که لایق باشند
بی آنکه بخواهند جان هم می دهم
.............................................
حرف خاصی نیست... آدمی هستم مثل کرور کرور آدم دیگر. با همان دغدغه ها و نگرانی ها، آشفتگی ها و اندوه ها، لبخندها و امیدواری های گاه و بی گاه. در هوای تاریک همین شهر درندشت نفس می کشم که هر قدم، خاطره ای روی سنگفرش هایش رقم زده ...